آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آویسا کوچولو

فرمانروای کوچک

سلام دوستای خوبم. اول از همه بگم که خیلی خوشحالیم که خاله نازنین و فاطمه جون صحیح و سالم هستن و باز برگشتند پیشمون. بعدش یه کم در مورد عنوان این مطلب توضیح بدم!!!  این روزا جوری رفتار میکنم انگار من فرمانروای کوچک جهان هستم!! و انتظار درام ابر و باد و مه و خورشید و فلک به امر من رفتار کنند!! و البته مامان و بابا هم وزرای من هستند و باید دستوراتم رو رعایت کنند!!! کاری هم ندارم که این دو تا وزیر بیچاره میتونن دستور صادره رو اجرا کنن یا نه!!! مثلا میگم: مامان بگو باد نیاد!!! مامان : - بابا هوا تاریک نشه!! بابا: یا مثلا در حال کارتون دیدن باید مامان و بابا کاری کنند که شخصیت ها به ...
30 ارديبهشت 1390

هامان و عکس های دانشگاه

سلام دوستای خوبم. عکس ها رو دوبار آپلود کردیم. دیده میشه؟؟؟ روز جمعه تصمیم داشتیم تو خونه بمونیم ولی مامان جون شیرین زنگ زدن و گفتن داج علی اینا میان خونشون و خلاصه ما هم با شنیدن این خبر سریع حاضر شدیم و رفتیم اونجا. واااای هر چی از هامان بگم کم گفتم. هر دفعه که میبینیمش جیگرتر و تو دل بروتر شده حالا دیگه قشنگ میشینه و کلی سر و صدا از خودش در میاره. من خیلی دوستش دارم ولی گاهی که مامان و بقیه زیادی بهش توجه میکنن یه کوشولو حسودیم میشه! اینم من و فسقلی خان.     نگاش کنین چه خوشگل به بازوی من تکیه داده:     مامان همش قربون صدقه چمشای هامان میره:     ...
26 ارديبهشت 1390

مهمونی پاگشا + عکسهای بیمارستانی که دنیا اومدم

سلام دوس جونیا دوستون دارم. ممنونم که انقدر از پست قبلیمون تعریف کردین. کلی ذوق ذوقمون شد!! عکس رو هم برای ال جی فرستادیم به خدا!!! امروز خونه مامان جون شیرین بودیم. دختر عموی مامان تازه عروس شده و توی یه شهر دور زندگی می‌کنن. امروز بابا حاجی اونا رو مهمون کرده بودن و گویا بهش میگن پا گشا!! اسمش مهم نیست مهم اینه که به من خوش گذشت و از دیدن فامیل هایی که خیلی کم موفق به دیدنشون میشم لذت بردم. مخصوصا که  یه پسمل نازنازی کوچولو داشتن که کلی با هم بازی کردیم. اینم عسک من و آراد جون: عصر که بابا اومد دنبالمون به پیشنهاد مامان داشتیم یه گشتی میزدیم که از جلوی بیمارستان محل تولدم رد شدیم و دیدیم ...
21 ارديبهشت 1390

به بهانه نمایشگاه کتاب

سلام خوب این روزا یکی از بحث های داغ نمایشگاه کتابه! حتی  ما که توی شهرستان هستیم هم، دائم اسمش رو میشنویم و میبینیم که همه سعی دارن حتما برن نمایشگاه کتاب. ما که نرفتیم و نمیریم! چون بنده اجازه نمیدم که مامان و بابا این جور جاها برن!! ولی خاله حمیده و مهسا جون که رفتن بهشون سفارش چند جلد کتاب دادیم که دستشون درد نکنه برامون خریدن. خاله حمیده میگفت بیشتر از تعداد کتابی که تونسته ببینه آدم دیده!! میگفت انقدر شلوغ بود و آدم جمع شده بود که به زحمت میتونستیم کتاب ها رو ببینیم! من نمیدونم اگه استقبال از این نمایشگاه کتاب انقدر زیاده پس چرا همیشه از گوشه و کنار می‌شنویم که ما ایرانی ها متوسط کتاب خوندنمون خی...
18 ارديبهشت 1390

آلزایمر یعنی چی؟؟

به نظر شما آلزایمر یعنی چی؟؟؟ به نظر من یعنی اینکه آدم بیاد تو ببلاگ دخترش خاطره گردش بنویسه بعد یادش نباشه که دختر دسته گلش ٢٩ ماهه شده و یه تبریکی چیزی بگه!!! هر چند مامان زیر بار نمیره و میگه فکر میکرده دیروز که خاطره نوشته ١٠ اردیبهشته ولی ما قبول نمیکنیم مگه پرشین بلاگ اون بالا تاریخ نزده؟؟؟؟ خلاصه دیگه!! ما هم بهمون بر خورد!!! و ناراحت شدیم و هنوز جوهر!!!! پست قبلیمون خشک نشده اومدیم واسه خودمون تبریک بنویسیم که دیروز ٢٩ ماه شدیم و ١ ماهه دیگه ٢ سال و نیمه میشیم!!  راستی پارسال دقیقا ١١ اردیبهشت منو از می می جدا کردن!! چه حال و روز بدی داشتیم اون موقع!!! و البته چون آلزایمر مسری نیست!!! ...
12 ارديبهشت 1390

دشت بدون گل

سلام. اومدم خاطره روز جمعه رو براتون تعریف کنم. عصر جمعه به همراه دایی حمید- دایی مهدی - دایی حسین و بابا حاجی اینا راهی گردش شدیم. ما با ماشین دایی حسین رفتیم و توی راه من همش سوال جواب می‌کردم که کجا میریم؟ مامان توضیح داد که میخوایم بریم دشت لاله های واژگون. من: لاله های واجگون چیه؟ - یه جور گله که سرش برگشته طرف پایین خیلی خوشگله. و دیگه من شروع کردم و دقیقه به دقیقه می‌پرسیدم پس واجگون کو؟؟ کی میریم تو واجگون؟ همه دارن میرن واجگون؟ اینجا واجگونه؟؟ و مامان این شکلی بود: خلاصه رسیدیم به یه دشتی و مستقر شدیم و سوال های من در مورد واجگون همچنان ادامه داشت!! آخه...
11 ارديبهشت 1390

غیر منتظره

مامان امشب اومده بود ماجراهای امروز رو برام بنویسه که توی inbox ایمیلش به یه mail جالب برخورد!!!   ماجرا از جایی شروع شد که چند روز پیش مامان توی فیس بوک به یه مسابقه برخورد که توی آمریکا هر ماه زیباترین بچه رو انتخاب می‌کنن و عکس معروف منو براشون فرستاد و در مسابقه شرکت کرد. الان از طرف اونا برای مامانم ایمیل اومده که من جزو کاندیدهای برنده شدن این ماه هستم!!! این چیزیه که برامون فرستادن: Our Photo Judging Committee has selected Avisa's photograph to be entered into the $25,000 Fame and Fortune Contest. تازه تو یه ایمیل جدا از من دعوت کردن که مدل بشم: Our judges loved the picture of A...
9 ارديبهشت 1390

تولد تولد تولد

تولد تولد تولدش مبارک مبارک مبارک تولدش مبارک!!   اگه گفتین تولد کیه؟؟ امروز ٧ اردیبهشته و تولد وبلاگمه!!  وبلاگم ٢ ساله شده هورااااااااااااااا الان من یه دفتر خاطرات مجازی دارم که تمام عکس ها و خاطرات این دو سالم توش جمع شده. راستش اون اوایل که مامان شروع کرد به نوشتن وبلاگ... فقط واسه سرگرمی خودش می‌نوشت. آخه مامان من هم عاااشق نوشتنه و هم عاااشق کامپیوتر!! ولی الان یه جور دیگه به قضیه نگاه میکنه. دوست داره تمام خاطرات قشنگم رو ثبت کنه و تنها دلخوشیش تو این راه تصور روزیه که من بزرگ شدم و از خوندن خاطراتم لذت میبرم. البته ناگفته نمونه که بابا حمید...
7 ارديبهشت 1390

خاطره یک روز بهاری

سلام دوست جونا بابت تبریکاتون خیلی ممنونم بابایی  هم کلی تشکر کرد از همه دوستای خوبمون دیروز هوا خیلی خیلی خوب بود و مامان و بابا منو برای گردش به پارک بردند. خاطرات پارک رو به روایت تصویر ببینین! اوووووو چقدر راه باید برم!!!!  (این کوله پشتی خوشگل رو مهسا جون این بار که تهران اومد برام هدیه آورد. مررررسی مهسا جونم. یه عروسک هم باسم آورد که عسکش نیست!) چند تا مرباغی !! (مرغابی) توی آب بود که کلی براشون ذوق کردم!   دارم فکر می‌کنم چرا آب رو انقدر کثیف می‌کنند؟؟؟  اینم یه منظره خوشتل: اینم یکی دیگه: و بعد کمی سرس...
3 ارديبهشت 1390

بابا دوستم داره قد آسمون

٢٩ فروردین تولد بابای مهربون من بود بابام همیشه به فکر اینه که من و مامان تو بهترین و راحت ترین شرایط زندگی کنیم و برای این هدفش خیلی وقت ها از خودش میگذره. من و مامان همیشه قدر مهربونی هاش رو میدونیم. میدونیم که نمیشه محبت هاش رو جبران کرد ولی اینا رو اینجا می‌نویسیم تا بدونه که ما همیشه و هر جا به یادشیم.   روز دوشنبه مامان خونه نبود ولی سه شنبه با یه روز تاخیر برای بابا کیک پختیم (منم خیلی کمک دادم) بابا که از سر کار اومد با هم یه جشن کوچولوی ٣ نفره گرفتیم.     توی ادامه مطلب یه شعر میذارم در مورد باب...
31 فروردين 1390